يك روز توتاكسي داشتم از ميدان شهياد كه همه فكر ميكنند آزاديست ميرفتم بيست وچهار اسفند كه باز همه فكر ميكنند انقلاب است.
يك هو يك نفري از پشت تاكسي بغل من گفت ايخداااا.!
يك جوان خوش ذوق كه جلو نشسته بود برگشت عقب با خنده گفت بله آقا بامن كارداشتين؟!
صداي خنده تاكسي رو برداشت بعد چند لحظه راننده كه پير مرد خوش ذوقي بود گفت چي شده آقا به خدا خدا افتادي؟
مسافر كه انگار دنبال يكي ميگشت درد و دل كنه شروع كرد از وضع اقتصادي و بدهي هاش و .... صحبت كردن ، در انتها گفت مثل اينكه خدا هم ما را فراموش كرده ؟!
راننده كه آدم دنيا ديده اي بود خيلي خلاصه برگشت گفت آقا تو كار خدا شك نكن كه جاي حق نشسته .
شما فكر كن ما مردم با پسر اون خدا بيامرز كه اون همه خدمت به ماكرد چه كرديم، حالا خدا هم تلافي ميكنه ديگه، ميگي نه برو از بابات بپرس. طرف كه از اين نيم ريش هاي تازه حمام كرده، كه به خودشان ميگن اصلاح طلب بود، خورد و سكوت كرد جوان جلو تاكسي هم كه به ذوق اومده بود شروع كرد به پرسيدن خاطرات راننده تا رسيديم به بيست وچهار اسفند.....!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر